Morgan le Fay



صرفا واردش شدم.دور باطلِ بودن و نبودن.ننوشتن.محض هر چی و هیچی.محض خودخواهی اصن.محض اینکه نشون بدیم رییس کیه.من کی ام و تو کی ایی.من کجام و تو کجایی.ننوشتم.که حرف ها زیاد بود و غصه ها تلنبار و شادی ها به بچه ی تخسِ عنتر مانندی میموندن که باهامون قایم باشک بازی میکردن.و ما باید میباختیم همیشه چون کی دلش میاد از بچه ببره؟بازی با بچه ها بردن نداره که.یک دو سه چهار.مرگ.به روی خودت نیار صدای خنده هاشو وقتی داره دنبال یه جایی میگرده تا پیداش نکنی.پنج شیش هفت.بلند تر بشمر تا صدای قدم ها و نفس هاشو نشنوی ناخواسته.هشت نهقایم شده.نه و نیم.قایم شده.نه و هفتاد و پنجقایم شده.ده.چشماتو آروم وردار و مشتاقانه دور نمای روبرو و اطرافتو نظاره کن و

_ سُک سُک!


آره باختی.تخم سگ پشت سرت بود.


رفتم توی دور باطلِ ناتموم محض خودخواهی.جایی که حرفا تو سر زده میشه و بحثا نیمه کاره میمونه و تهش ما به درد هم نمیخوریم و خداحافظ.که آره روزی صد بار با خودم قطع رابطه میکنم و آبستن حوادث بودنمم تاثیری تو ماجرا نداره.ول میکنم و میرم.آدم باید ول کنه و بره بی‌بی.آدم یه وقتایی باید خودشو ول کنه و بره تا عادت کنه.عادت کنه به همه چی.به ننوشتن.به نگفتن.به از یاد بردن.به انتظار.به امید

نمینویسم دیگه تا آدم شم بی‌بی.تا ول نکنم خودمو.نه چون آبستن حوادثم و ما خودمون بچه ایم هنوز و زندگی هم سخت شده.که چون یاد بگیرم پای غلطایی که با خودم میکنم وایسم.


من فکر میکردم احمقانه ست.هر چیزی در دنیا که ساختنش به آدمی مثه من بستگی داشته باشه احمقانه ست.چون نمیتونم.چون بلد نیستم.چون آدمش نیستم.آدم هیچی نیستم.اصلا آدمم مگه؟خنده داره ولی هر روزی که از خواب بیدار میشم انتظار دارم سوسکی، قورباغه ای، خرگوش پا شکسته ای، سنجاب یا حتی ماهی ریز و قرمزی باشم که گم شده و همه ی این مدتو فقط خواب میدیده.خواب میدیده که یه دختر دیوونه ست و فلان و بهمان.از اون خوابا که قد ده سال فیلمشو میبینی توی ذهنت ولی وقتی بیدار میشی میبینی سر جمع پنج دقیقه هم نشده.و من با ترس، اشتیاق، احتیاج و انواع و اقسام احساسات دیگه هر لحظه منتظرم یکی از این خواب دو سه ساعتیِ بعد از ظهری با صدای "نمو؟نمو مامان بیدار شو دیگه چقد میخوابی!" بیدارم کنه به جای "مور.پاشو دیگه" و با بهت و حیرت بیدار شم و بگم مامان! من یه خواب عجیب دیدم.من یه آدم بودم.یه دختر.باورت میشه؟ممکنه؟


من تو رو نمیدیدم.چون دور بودی احتمالا.تو منو دیدی.اولین باری که منو به صورت یه آدم دیدی به قدری برام باور ناپذیر بود ماجرا که خنده م گرفت و گفتم عه! پس میشه که دوست پیدا کرد.

و یادم دادی خیلی چیزا رو.آره.به اینجای نوشته که رسیدم اشکم ریخته و نمیتونم ادامه ش بدم فقط که،

.

کم کم همه چیز پیچیده شد و وسط این پیچیدگی من گندی زدم که هیچ جوره نمیتونم جبرانش کنم.نمیتونم درموردش حرف بزنم.و نمیتونم هیچی.


میبینی؟حتی نمیتونم باهات حرف بزنم.نمیتونم توی نوت گوشیم بنویسم.نمیتونم برات، بنویسم.در نتیجه میام و اینجا مینویسم.و انقدر سخته که حتی نمیشه گفت کاش جورِ دیگه ای بود ماجرا.ماجرا همین بود و من احمقانه، لجبازانه و کاملا خرانه، صاف صاف فرمونو پیچوندم سمت دره.


اولین پست سال نود و هشتت اینه چسناله نویسِ اعظم؟واقعا؟تیر آخر نوشته رم بزن که همه پشم ریزان مثبت نگریتو فرو کنن تو حلقشون. اونم اینکه ماهی رو هر وقت از آب بگیری میمیره.


نمیدونم زندگی ینی چی ولی فکر نمیکنم چیزی باشه که توش اینقدر "نه" باشه.نه به هر چیزی.حرام بودن هر چیزی.من سالهاست از درون با مذهب درگیرم و ذهنم همیشه چنان به پرواز دراومده در مواجهه با قواعد که نمیتونم کنترلش کنم.شاید برای همینه که ریاضی توی وجودم جوونه میزد.چون قاعده داره؟ و نمیدونی چه حالی داره گیر کردن وسط یه معادله وقتی به این فکر میکنی که چقدر مگه میتونی احمق باشی وقتی نمودار جلوته و فرمولا رو حفظی ولی نمیدونی چه خاکی بریزی تو سرت تا یه چیزی به اسم جواب از توش دربیاد.وقتی امروز به این فکر میکردم که میخوام یه آهنگ از یه آهنگساز اسرائیلی یا یهودی دانلود کنم و ناخوداگاه نسبت به این کلمه ها حالتِ عقب گرد پیدا کردم چون هر چقدر همونقدر مسلمون باشم که فرانسوا کاتولیک، ولی درون مایه ی مغزم با آموزه های دینیِ اینجا آمیخته شده و بی اینکه بخوام، پسِ ذهنم یه سری اسم و عنوان توی یه منطقه ی استحفاظیِ منع شده وجود دارن و الان با سرچ و دانلود من اون شخص ذره ای به شهرتش اضافه میشه و بچه های فلسطینیِ بیچاره چی این وسط؟و خب چه ربطی داره و والا به پیر منم ربط هیچی رو به هیچی نمیفهمیدم و صرفا ذهنم عین یه صور فلکی همه چیزو به هم وصل میکرد تا شکل مشخصی از توش دربیاره.اون لحظه توی آینه چشمام داشت برق میزد.خودمو وسط اقیانوس در حال پرواز دیدم با آهنگ مذکورِ پس زمینه.به خودم گفتم، زندگی لذت بردن از لحظه ها مگه نیست؟مگه آبیِ بی کران و فرو بردن دماغ توی یه حجمی از سانتیمانتالیسم نیست؟از کجا معلوم بازم دوباره بتونم لم بدم و چشمام تا این حد برق بزنه و شکمم سیر باشه تا از سر بیکاری و رسیدن خون و اکسیژن کافی بلکم زیادی به مغزم، نقطه های توهمی رو به هم وصل کنم؟مگه دیگه خدایی چی برام مونده جز همین تخیلات مامان دوزانه ی شلوارکی؟



+من از هیچ قاعده و قانونی و تی خبر ندارم فقط لحظه ای که زندگینامه ی یه آهنگسازو میخوندم، نوشته بود متولد اورشلیم.و سپس پنل اینجا رو بی هوا باز کردم و نوشتم.البته بعد از اینکه یه مستندِ مخلوطِ فرانسوی درباره ی یه چیزِ دیگه نگاه کردم و یه سری خونواده ی جنگ زده ی افغانی و اسرائیلی و فلسطینی و سوری و قبیله ایِ جنوب آمریکا رو توش نشون داد یهو و آره آره.اینی که اینجا خبیثه همیشه وسط فیلم دیدن زرتی میزنه زیر گریه.


شاید غلو باشه ولی تن لش‌م از روزایی که گذروندم رو فقط با فکر به یه چیز تونستم کف کاردک نگه دارم و بریزم تو گونی سه خطی تا دوباره بند زده شه، اونم همین ناشناس و غریبه رفتن ها به کوه بود.شیش هفت ماهی میشد که نرفته بودم و خونم به وضوح قل قل میزد.سابقا عادت به نوشتن سفرنامه و همچین چیزایی نداشتم ولی جدیدا پیر شدم و از طولانی نوشتن و زیاد حرف زدن و تعریف کردن ها خوشم میاد خدا وکیلی! :))

من یه ربع دستم لای در گیر کرده بود ولی چون مادربزرگم با ذوق و شوق داشت یه ماجرایی رو به زبون محلی تعریف میکرد که نصفشم نمیفهمیدم، هیچی نگفتم و گذاشتم تا آروم و با جزئیات حرف بزنه و گوش بدم و الکی قهقهه بزنم طوری که به عقلم شک کنه.پس حالا حقمه و میبینی؟حتی الانم دارم از هر دری به یه در دیگه میزنم و خب.آقا.خوشم میاد دیگه! :))

یا حداقلش برای توجیه میتونم بگم تجربه ی سبک های نوشتاری مختلف اولین قولی بود که به خودم توی پونزده سالگی دادم.


برگردیم.خاطراتی که محاله یادم بره رو خواستم جدا جدا بنویسم، احساس کردم نمیشه.میخواستم همرو با هم توی یه پست بچپونم و بدم به خورد قدح خاطرات تا به وقت یادآوریِ زندگی ایی که گذشت، " وهههه" گویان بشینم به نظاره، اینجا دو تا فلش میکشیم:یک، هیچکس نمیخونه و کما فی السابق آی دونت گیو عه شت و نکته ی مثبتیه.دو، چنان آمیخته ای از نوع احساسات مختلف و نحوه ی جوش خوردن با یه گروه کاملا غریبه و نشون دهنده ی اون حالت پیچیده ی فعال که داره دافعه بوجود میاد و همزمان جاذبه، برام هیجان انگیزه که دیگه زیادی به خودم حال میدم اینجور در آینده.و این نکته ی منفی شه چون کیه که ندونه من با خودم جنگ دارم؟

ولی مینویسم.دقیقا به همین دلیل که با خودم مشکل دارم.که یه تصمیمی میگیرم و در نهایت از عمد تغییرش میدم.و الان هم چون حس کردم مغزم داشت خلاف اینو جهت میداد.


و در آخر، از جمله دستاورد های زندگیم، درست وقتی که تموم باورم به خودمو از دست داده بودم وقتی که مدتیه با شدت خودمو پهن کردم کف گلیم و دارم جفت پا یورتمه میرم توش، عنوان این پست میتونه باشه.


توی پانتومیم پسره یه تشت داشت که توش پا میکوبید.حدس های من:گل لقد کردن؟عملگی؟رخت چرت توی خوابگاه؟پاهاتو بعد از خونه اومدن ننه ت مجبور کرده بشوری؟نقاشی ساختمون؟ماله کشی؟ماله کشی فحش نیست بچه ها؟(ترکیدگی جماعت از خنده)

آها آها.خیلی خب.حواسم به توعه(لایک نشون داد)هوا سمت توعه؟ :)).(کوبید تو سر خودش).مرگ خب.وسط این معرکه لایک به من نشون میدی؟

چیه خب؟لباسه؟سیمانه؟عوضش کنم.هممم.سیمانه؟میدونم میدونم.یادم رفته.گچ؟شغله؟معلم؟بنا؟معمار؟نقاش ساختمون؟کارگر؟مسئول پروژه؟کارآموزی معماری؟عمران؟نقشه کشی؟رشته ست؟گچ داره؟گچ چی آخه؟گچ کار مثلا؟


یهههههه.


میزان خنگ بودنم هیچی، همه از میزان پراکندگی های ذهنم مُرده بودن از خنده.و شاید باورتون نشه ولی ما بُردیم.با اینکه از بقیه یه مشت عقب بودیم :))

چون هیچکس جز من نمیتونه هم خنگ باشه هم قرقاول آفریقایی رو حدس بزنه.

وسط یار کشی واسه دور بعدی پسره بلند گفت من و موری! کدخدا گفت جونت در میاد روانی! گفت در بیاد.بابای تو میتونه سر پونزده ثانیه قرقاول آفریقایی رو حدس بزنه؟

و بازم ما بُردیم :دی و خدایی ایندفعه خوب شده بودم و شت! چقد من واردم توی اجرا کردن!


+آفرین آفرین.روز جهانی چِرت نوشتن مبارک.


اصولا آدم کوبوندن و از‌ نو ساختن نیستم.بله بهم نمیاد احتمالا.ولی وابسته م.به اشیا.به چیدمان همیشگی خونه و اتاقا.ولی گاهی اتفاقاتی توی زندگی آدم میفته که فقط ازش برمیاد دستمال بپیچه دور سرش، تیشه ورداره و بزنه به دل کوه.بکوبه.بکوبه.بکوبه.همزمان هم بخونه من یه پرنده م.آرزو دارم.همین.آرزو دارم.

کم پیش اومده بخوام تغییر بوجود بیارم.من همونی ام که میتونه سه شبانه روز ممتد رو تخت بمونه و جم نخوره.و راضی بودم.میدونی؟قبول داشتم اوضاعو.یه چیزی میشکست خورده شیشه ها رو جمع نمیکردم از کف اتاق.گوین فرچه ی لاکو میکشید روی کاغذ دیواری، نیفتادم به جونش تا پاکش کنم.وفق دادم خودمو با شرایط.گرم شدم.سرد شدم.ت نخوردم و همونجوری موندم و گذر عمرو به تماشا نشستم در عین روزمرگی.

حالا حسش اومده.برای اولین بار توی زندگیم.اصولا نود و هفتو بخوام تعریف کنم سالی بود که بیشتر خواستم بروز بدم و جلوی خودمو گرفتم تو امان.همه چیزو.و ترسیده و نترسیده، خودمو بارها خورد کردم.بالا بردم.پایین اوردم.سال مهیجی بود که سعی‌میکردم عادی جلوه بدم همه چیزو ولی نبود.خیلی چیزای توی زندگیم دیگه نمیتونست تکرار شه.تموم شده بود.

با نزدیک شدن به تولدم حالا، لیست بالا بلندی ردیف کردم واسه کوبوندن و از نو ساختن.به سنم نگاه کردم.به حرکتایی که زدم.ترسیدم.از بزرگ شدن و توی بچگی موندن.توی نوجوونی موندن.انقدر شیرین بود که دلم نمیخواست ولش کنم و با واقعیت ها روبرو شم چون به شخصه پدرم دراومد تا بزرگ شم.

نگاه کردم.همه چیز ایده آل بود.اتاق یه دخترِ با ارفاق 16 ساله که از مغزش البته، یه ده بیس سالی بیشتر کار کشیده بود.الگو های نوجوانانه.من هنوزم عکس پروفایل تلگرامم اژدها داشت.هنوزم دست نمیکشیدم از الهه های یونان.هنوزم اسم و آواتارمو توی شبکه های اجتماعی‌ مختلف از روی تی رکس و بچه های بد شانس و مرلین و باکتری هایی که دوست داشتم برمیداشتم.گذاشتمش پای شوکی که از شونزده سالگی تا به حال بهم وارد شده و از ذهنم نمیره هیچوقت.گند زده بودم.گند مطلق.ریده بودم وسط زندگیم و نمیخواستم بپذیرم از خودم اینو در طی سالیانی که گذشت.


ولی حالا دیگه عجیب به نظر‌ میرسید همه چیز.دیگه به خودم اومدم دیدم وقتش رسیده.نه از بین بردن اونا، بلکه مخفی کردنشون یا حداقل کنار زدنشون. حقیقت اینه که برای پر‌ کردن یه آلبوم نمیتونی همه عکسا رو بچپونی توی یه صفحه.لازم بود بزنم صفحه ی بعد.

لازم بود بیشتر خودم باشم.اعتماد به نفس گم و گور شده مو وصله پینه کنم و خودمو بیارم روی کار.حرف بزنم.برخورد کنم.نترسم.جرئت داشته باشم یازده نفرو با لگد و شدت از زندگیم حذف کنم بالاخره تا ابد و آشنا بشم با آدمای جدید و نگران چیزی نباشم.بیشتر بیرون برم و شخصیتای مختلفمو توی جای مخصوص به خودشون بروز بدم و راستشو بخواید فکر کردن بهش حتی، بدترین نوع کوبوندن و ساختنه.ولی حداقلش میشه که دیگه نترسم از اینکه توی یه جمعیت همه از یه نفر تعریف میکنن یه سره، و من چون بخوام همرنگ جماعت بشم الکی بگم اوووه یهههه.تو چقد خوبی!‌ در حالی که همون لحظه توی ذهنم یکی معیارای همیشگی خوب بودنمو بکوبه روی زمین و با ماژیک قرمز مدام رو در و دیوارش بنویسه:خدایی؟این؟؟

.

.

.

‌این آخه؟؟؟؟!


توی عجیب ترین دوره ی زندگیمم.بی خوابی ایی مطلقا بی منطق و یه سری مشکلات دیگه همه با هم آوار شدن سرم و آیا روا نیست واسه اولین بار تو زندگیم گشاد بشم و سیصد و چهل و دو هزار تومن برینم تا لباس خوشگل مورد علاقمو بخرم؟اون لباسه فقط به من میاد.باور کنید.حتی اگه زشت ترین بلاگر دوران باشم ولی همه میدونن توی اون لباسه چقدر خوشگل شده بودم وسط اتاق پرو.دختر فروشنده ی بیشعور در اتاقو کامل وا کرد و یه ملت ریختن نگام کردن.تنها بودم.از خجالت مُردم.ولی خوشگل شده بودم.
بخرم؟کافیه یه نفر بهم بگه آره بخر :))
میدونم میدونم.مظلوم نمایی‌م حرف نداره :دی

گفته بودم دنبال تغییرم؟بعدشم تصحیح کرده بودم که چرت گفتم و هنوزم بدم میاد از تغییر کردن.از به هم ریختن نظم دنیام و چیزایی که توشون/باهاشون بیشتر آروم ترم.واقعیت اینه که دورانی رو دارم با ماستمالی به خورد قدح خاطرات میدم که قابل شرح و توصیف نیست ولی جرئتمو بیشتر کرده.یا حداقلش آدمایی دور و برم جمع شدن که نازمو بیشتر میکشن و بنابراین عنتر تر از سابق شدم.


امروز رفتم بیرون.مطلقِ خودم بودم و بی حوصله و عن هم بودمو رفتم بیرون.آدمی که منو ندیده بود و صرفا تعریفاتی ازم شنیده بود جا خورد و به محض دیدنم واضحا ترکید از خنده و گفت واو.با اون چیزایی که ازت تعریف کرده بودن فکر میکردم گولاخ تر از این حرفا باشی.زل زده بودم وسط تخم چشماش و باور کن جرالدین جای ردیف دندوناشو روی پوست پشت دستم میتونستم تصور کنم.خنده‌شو جمع کرد. خیلی جدی عذرخواهی کرد و گفت خب.گویا هستی.بعد اینطور شد که مثه آدم نشستیم به بحث و بررسی و به نظرم جوری شده بود که دو سه جا به تته پته افتاد و نمیتونست درست حرف بزنه.


من بازوهای قوی ایی ندارم جرالدین.قد خیلی خیلی بلند و یا هیکلی درشت و پیل‌تن و تو چشم بیا بین مردهایی که مجبور بودم کنارشون معاش اجتماعی‌م رو امرار کنم.آره مُشت هام حرف ندارن.لگد هام نابود کننده ن.ولی عرض شونه هام یه وجب بیشتر نیست و صورتم سر جمع قد یه کف دسته و حاضرم قسم بخورم تا چهارده سالگی اسم و فامیلم همه جا مُردنی بود.مُردنیِ مُردنی.تو رو نمیدونم هیچوقت که ظاهرت ظریف، درشت یا چجور خواهد بود،‌ اما فکر میکنم بلدم جوری بارت بیارم که در عین فیل و فنجون بودگی ها، اونم تو دوره زمونه ای که مردم همینجوری واسه خودشون بی دنگ دارند میدنگند، یه کروکدیلِ به تمام عیار باشی.که نترسی و وسط بر بیابون کنار یه مشت مرد غول پیکر قدم برداری و کر بشی برای هر تیکه و کنایه ای که بهت انداخته میشه و یا القای نتونستن، در حالی که توی خانواده ای بدنیا اومدی که یا از حق‌ش دفاع میکنه یا در برابر ابلهان سکوت، و یاد بگیری سکوت کنی اون لحظات رو ولی باور کن، کل تاریخو بخوای زیر و رو کنی، از اولشم همه چیز زیر سر زن ها بوده.زن هایی که تونستن.


توی قرن بیست و یکم زندگی کردم جرالدین، ولی هنوزم زن بودن سخت، شیرین و جذاب بود.قدر پدرت، پدر بزرگت، و همه ی مردهایی وسط یه جامعه ی مرد سالار با مهربونی و آرامش و آگاهی اجازه ندادن که من حداقلش تا سن بیست و چند سالگی درد واقعی رو بفهمم از زن بودنم، بدون.اونا انتخاب کردن آدم باشن.همونطور که تو انتخاب نکردی زن باشی.



+ و بگم که هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که از جاهایی که فکرشم نمیکنم، مخصوصا وبلاگ! مورد لوس واقع شدگی قرار بگیرم ولی خب.تکتم هست.که متاسفانه خیلی خوب بلده آدمو عنتر کنه.یا حتی امیرعلی.واقعا احساس خوشبختی میکنم با وجود این دو تا تحفه حتی اگه یه نقطه بنویسن برام.زندگی عجیبه.


+ مادربزرگم _ننه_ ، وقتی میخواد سبزی بکاره میگه تخم‌شون پر برکت :)) میتونید تصور‌کنید که با وجود نوه ی دیوانه ای چون من جمله‌ش جهانی شده توی خانواده دیگه. حالا امروز از شدت هیجان دلم میخواست به یکی بگم تخم‌ت پر برکت برادر.ولی خب زشت بود :دی

بیاید اگه شما رودروایسی ندارید با کسی، بهش بگید.آرزوی خلاقانه ایه واقعا :))


جرالدین شاید باورت نشه، ولی مادربزرگت امروز زل زد وسط چشمام و گفت اَه! تو چه دختر عجیبی هستی! همه چیزت عجیبه! ناراحت شدناتم عجیبه! خوبه خودم زاییدمت ها؟ ولی هیچ نمیفهمم چی تو سرت میگذره.

امیدوارم هیچوقت این جمله ها رو بهت نگم مامان! فکر اینکه مادرِ آدم بخواد همچین حرفایی رو به بچه‌ش بزنه هم به اندازه کافی ضربه مغزی میکنه آدمو.چه برسه شنیدنش.
فقط اینکه من دختر عجیبی نبودم به وقت جوونی هام.نمیدونم چی بودم.احتمالا سقف اتاقم بیشتر واست حرف داشته باشه تا من، انقد که زل زدم بهش در طی سالیان.و همچنین معشوقه ی همیشگی‌م، تخت عزیزم.که قالب بدنم روش مشخصه دیگه اگه از ایکس ردش کنی.
اما هیچوقت دختر عجیبی نبودم.هیچوقت با بقیه فرقی نداشتم.حتی با یه میز یا صندلی.و اگه راضی کننده ست بگم کوشش بسیاری هم به خرج دادم تا شبیه دخترهایی به سن و سال خودم باشم.به لحاظ احساسات.عواطف.رفتار و کردار و البته ظاهر، تا کمی نرمال تر به نظر بیام.قابل فهم تر.غیر فضایی تر تر. به نظر خودم که شده بودم.اما گویا ریدم.

جرالدین.بی تعارف اگه بگم ترسیده‌م این روزا.وحشت زده‌‌م.کولی ام.حتی نمیدونم یه دختر به سن و سال من توی این موقعیت ها چیکار میکنه.چه حرفایی میزنه.چه حرکاتی از خودش پیاده میکنه.چطور اوضاع رو درست میکنه.دیدم البته.زیاد دیدم.تلاش زیادی هم کردم بنویسم اما بیشتر شبیه نقاشی های سارا پنج سال و نیمه از تهران شد به نظرم. و فهمیدم ذهنم خسته ست.انقدر خسته که دیشب بعد از مدتها دوباره رفتم سرچ زدم قیمت رگبار.و خنده‌م گرفت که هر چن وقت یه بار زندگی طوری میگذره که من دقیقا برگردم به همین نقطه.قیمت رگبار!

نری حالا قشنگ بذاری کف دست بابات این حرفا رو ها؟اون به اندازه کافی داره درد میکشه از داشتنِ من.راستی میدونستی داشتنِ من درد داره؟این گه خوریا به تو نیومده البته.بیا پا بذار رو کمرم.حرف زشت هم نزن.قدر بابات رو هم بدون.منو بذار رو سرت حلوا حلوا کن البته ولی قدر باباتو بدون.باشه؟ 


سه روز پیش با بابا بحث مختصری داشتم من باب اینکه "بس کن دیگه". منظورش کارهای اخیرم بود.غرق شدنای مداومم؟ یا به عبارت دیگه ای تنها راه نجاتم برای فکر نکردن و زنده موندن. ملت چیکار میکنن برای رسیدن به آرزوی تو رو قرآن فقط واسه دو دیقه هیچ فکری نکنم و نفس بکشم؟به خودشون استراحت میدن؟مسافرت میرن؟گردش میکنن؟زار میزنن؟

نمیدونم.منتهی مندهن خودمو سرویس میکنم.صبح از خونه میزنم بیرون و شب ساعت یازده دوازده جنازه مو برمیگردونم.گربه شور وار حمام میکنم و در نهایت غذای ده بار گرم شده میخورم اگه مامان مجبورم کنه اگه هم نه که فقط خاموش میشم.همین.دراز به دراز میفتم روی تخت و تمام.

نتیجه ی فعالیت های علمی_اجتماعی اخیرم چیز درخشانی از آب دراومد.پروژه مون بالاخره با گزارش های من به نتیجه رسید و نمیدونم.ولی چیز خوبی بود بین اونهمه نیمچه فارغ التحصیلان رشته ت در حالی که تو حتی چار یازدهم راه رو هم نرفتی، کارهای جانبی ایی که واسه خودم میتراشیدم و دلم نمیخواد فعلا درموردشون بنویسم و به قول بابا اوه یهع! داری کم کم آدمی میشی واسه خودت، حسابی بودنش حالا پیشکش! و بخشی از ویراستاریِ مطالبی که بابا نوشته بود.در حالی که خودش این کاره‌ست و منو اما انگار بیشتر از خودش قبول داره توی بازی با کلمات و خب.تازه فهمیدم اینو و جالب بود.چرا تازه فهمیدم؟نمیدونم، یحتمل چون کورم.

زندگی شخصی‌م اما به هر حال ریده شد و نمیخوام ثبتش کنم.صدام یه هفته ست به شدت گرفته و شاید باورتون نشه ولی دیروز موقع ناهار به طرز عجیبی بحث چرخید سمت من و همه ترکیدن از خنده و گفتن دلشون میخواد مدام حرف بزنم.و یکی هم اون وسط داد زد تو نصف ابهتت به صدات بود.الان بامزه و بی اعصاب شدی فقط.قاعدتا میخوام بمیرم وقتی اینا رو میشنوم.زیر چشمای بسیار پر فروغ و ی‌م به طرز فجیعی کبوده و هیچ جوره درست نمیشه و چقدرم که به جاییم هست.راستشو بخوای مهم اینه که فقط بگذره.همین.دیگه برام مهم نیست چطور به نظر میام و بابا البته به یکباره طاقتش طاق شد.سه روز پیش نشست جلوم و یهو گفت بس کن دیگه یه چن روز.خودتو دیدی؟این چه وضع زندگیه؟چهار روزه ندیدمت اصلا! و بعد ضربه ی نهایی ش که آخر سر توپو میندازه تو زمین خودت و ولت میکنه تا بمیری و پرسیدن اینکه خودت بگو.به نظر خودت درسته این وضع؟حالا فک کن تو بخوای بگی آره! :))

منتهی من دختر خوب و بی حوصله و بحث جمع کنی ام که گفتم باشه باشه.درست میگی.

بی‌خوابی آدمو به چه وضع که نمیندازه.


نتیجه اینکه مجبورم کرد از الان تا آخر هفته ی بعد همه ی کارهامو کنسل کنم یا یجوری فعلا متوقف، و یکم به خودم استراحت بدم.و وقتی پدر عزیز بگه باید بس کنی ینی دیگه خیلی ریدی.

الان اولین روزِ تو خونه‌ موندنمه.زیر پتو.تا همین نیم ساعت پیش داشتم برای هزارمین بار واسه پسر اسکلی که کاملا عاشقونه بم گف ببخشید ولی خیلی با حوصله و قشنگ توضیح میدین و از قضا قراره کارهای منو هم انجام بده توضیح میدادم که چی به چیه و به سلامتیِ سرعت یادگیری خودم و مبینا صلواتی بر محمد و آل محمد فرستادم و یکی یکی رشته های مغزی پاره شده‌مو با تف به هم وصل کردم و ناسزا به زبون اوردم و به گور پدر هفت جد و آبادم خندیدم تا خودم باشم دیگه به همچین فلاکتی نندازم وضع و اوضاعمو.


هنوز لش کردم و زیر پتو ام اما، با نور خورشید سایه بازی میکنم و سعی میکنم شکل مشخصی با دستام از توش دربیارم و نمیشه.موهامو پخش میکنم توی صورتم و بوی شامپومو فرو میکنم ته دماغم.به این فکر میکنم که معجون من در آوردی‌مو میتونم درست کنم و گرم شم تا اعماق وجود.میوه کوفت کنم حتی.رژ لب جیگریِ خون آشامی‌مو بی حرص از تموم شدنش محکم بکشم روی لبام و کیف کنم از بو و کیفیت‌ش، all i need بذارم و گاااااد.تو رو قرآن فقط واسه دو دیقه به هیچی فکر نکنم و نفس بکشم.

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

keshavarzi2 دانلود جدید نورا سایت مرجع دانلود پایان نامه - تحقیق - پروژه دانلود پایان نامه و پروژه دانشجویی عارفین پرواز در عرش سخن های قصار Cathy